می دونی ! دقیقا از همون روزی که گفتی می خوای بری دلم برات تنگ شد. همین هفته ی پیش بود گفتی دو سال دیگه می خوای بری .. از همون روز احساس تنهایی کردم ، حس ترس ، ترس از اینکه نکنه با رفتن تو بشم همون آدم قبلی ، همونی که کوچیک ترین مشکل زندگیش واسش خعلی مهم جلوه می کرد ُ بیخیال بودن ُ بلد نبود. می دونی دختر؟ من با تو به اوج رسیدم توی خوش بودنُ شادی ُ خنده ، قبول کن سخته نبودنت! هه شاید خنده دار باشه ولی احساس می کنم حال مولانا رُ مفهمم وختی شمس رفتُ دیگه پیداش نشد :دی
بهد این روزا که میشینم با خودم فک می کنم می گم خُ من دوسال دیگه وخت دارم واسه کنار تو بودن ، هی می خوام خودم ُ مجبور کنم که توی لحظه زندگی کنُ اینا ولی یه ثانیه بعدش فکرم میره به دوسال آینده و اون حال خراب! می آد سراغم. ولی نمیزارم این جور بمونه، دو سال زمان کمی نیس چیستا خانوم .. بساز خودت را در این دو سال.
پ.ن1:کاش اصن بهم نمی گفتی دو سال دیگه می خوای بری! همون نزدیکای رفتنت بهم می گفتی.
پ.ن2:بضی وختا هم فک می کنم اون قدری که من دوست دارم شاید تو دوسم نداشته باشی.